از شب ریشه سرچشمه گرفتم..وبه گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم:دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم .
هشیاری ام شب را نشکافت...روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ..شبتاب دوردست!
رها کردم.تا ریزش نور...شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سربسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم.
وهمیشه کسی از باغ آمد..ومرا نو بر وحشت هدیه کرد.
وهمیشه خوشه چینی از راهم گذشت..وکنار من خوشه ی
راز از دستش لغزید.
وهمیشه من ماندم وتاریک بزرگ...من ماندم وهمهمه ی
آفتاب.
واز سفر آفتاب..سرشار از تاریکی نور آمده ام :
سایه تر شده ام:
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
وشب میشکافد...لبخند میشکفد...زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود
وشاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.
نظرات شما عزیزان:
kheyli mamnoon ke be man sar zadi.
na man ba hich khanoomi moshkel nadaram. man asheghe khanoomaye ba maram o mehraboonam. faghat khastam shookhi karde basham. age bi ehterami shode mazerat mikham.
bazam mamnoon
.gif)